نقد فیلم و سریالفیلم و سریال

نقد فیلم Final Destination: Bloodlines ؛ وداعی خونین و شایسته با اسطوره‌ی مرگ

ایده‌ای که به نظر می‌رسد از دل یک شوخی شبانه بیرون آمده باشد. یک فیلم اسلشر که قاتل در آن نیرویی نامرئی به نام «مرگ» است، بیشتر شبیه ایده‌ای خام و نیمه‌هوشیارانه در ساعت ۳ صبح در یک مهمانی دانشجویی به نظر می‌رسد. چطور ممکن است مخاطب از چیزی که نمی‌بیند بترسد؟ اما برخلاف انتظار، پس از گذشت ۲۵ سال و ساخت پنج فیلم، فرنچایز Final Destination موفق به فروش خیره‌کننده‌ی ۶۵۷ میلیون دلاری بر پایه‌ همین ایده شد. با نقد فیلم Final Destination: Bloodlines همراه باشید.


آغازی متفاوت در سال ۲۰۰۰

فیلم Final Destination در سال ۲۰۰۰ آغازگر این مجموعه بود؛ اثری که بسیاری آن را همچنان بهترین قسمت فرنچایز می‌دانند. فیلم به‌جای استفاده از تجسم فیزیکی قاتل، بر فضا و خشونت اغراق‌آمیز تکیه کرد و تجربه‌ای خلق نمود که پیش از آن در سینمای وحشت دیده نشده بود.

فیلم Final Destination

دهه‌ی ۲۰۰۰ و انفجار خشونت پس از ۱۱ سپتامبر

با شروع دهه‌ی ۲۰۰۰ و شکل‌گیری موجی از فیلم‌های ترسناک خون‌بار پس از واقعه‌ی ۱۱ سپتامبر، مجموعه‌ی Final Destination نیز مسیر تازه‌ای در پیش گرفت؛ مسیری که بیش از آنکه به داستان‌گویی متکی باشد، بر نمایش مرگ‌های عجیب‌وغریب و میزان خون و خشونت تمرکز داشت.


افت و صعود دوباره با قسمت پنجم

با توجه به ماهیت این مجموعه، افت کیفی اجتناب‌ناپذیر بود. با این حال، قسمت پنجم که در سال ۲۰۱۱ اکران شد (Final Destination 5) برخلاف انتظارات، اثری بسیار بهتر از حد تصور از آب درآمد. تمرکز مجدد روی شخصیت‌ها و پیچش پایانی قدرتمند از مهم‌ترین دلایل موفقیت این قسمت بودند.


بازگشت با Bloodlines؛ آگاه‌ترین قسمت فرنچایز

حال، پس از گذشت ۱۴ سال از قسمت پنجم، فرنچایز با اثری جدید به نام Final Destination: Bloodlines بازگشته است. جالب آنجاست که این قسمت بیش از تمام نسخه‌های قبلی می‌داند چه نوع فیلمی‌ست و سعی نمی‌کند نه نسخه‌ی اصلی را تکرار کند، و نه مانند قسمت چهارم در سال ۲۰۰۹ صرفاً یک پروژه‌ی تجاری سطح پایین باشد.

نقد و بررسی فیلم و سریال


آنچه مخاطب می‌خواهد: مرگ‌های عجیب، فضا، و تنش

نویسندگان گای بوسیک و لوری ایوانز تیلور به همراه کارگردانان زک لیپووسکی و آدام استاین دقیقاً می‌دانند طرفداران از یک Final Destination چه می‌خواهند: مرگ‌های شگفت‌انگیز، فضاسازی مهیب و مسیرهای خلاقانه‌ی کشته شدن. همین و بس.

در Bloodlines، دستگاه MRI و کامیون حمل زباله به سلاح‌های کشتار جمعی تبدیل می‌شوند. اما آنچه فیلم را متمایز می‌کند، صرفاً این مرگ‌ها نیست، بلکه توجه و زمان صرف‌شده برای ساخت زمینه‌ی آن‌هاست؛ کارگردان‌ها به‌درستی با مخاطب بازی می‌کنند و چنان تنشی ایجاد می‌کنند که وقتی شخصیتی با آسانسور به دو نیم می‌شود، مخاطب نه شوکه، بلکه رها و سبک می‌شود.


نه یک شاهکار ترسناک، بلکه تجربه‌ای مهیج

آیا Bloodlines در زمره‌ی آثار بزرگ ژانر وحشت قرار خواهد گرفت؟ خیر. اما اصلاً هم چنین ادعایی ندارد. دیدن آن در سالن IMAX یکی از بهترین تجربه‌های سینمایی اخیر من بود؛ تجربه‌ای با فراز و نشیب‌های هیجانی، درست مثل یک ترن هوایی، البته بسیار لذت‌بخش‌تر از ترن شوم قسمت سوم.

نقد فیلم Final Destination: Bloodlines

فرمولی آشنا، با پیچشی تازه

Final Destination: Bloodlines با همان صحنه‌ی آغازین آشنا شروع می‌شود: یک قتل‌عام دسته‌جمعی که همه‌چیز را به اوج می‌برد. اما تفاوت اصلی این‌بار در آن است که این فاجعه در دهه‌ی ۱۹۶۰ رخ می‌دهد؛ در افتتاحیه‌ی یک رستوران مرتفع در آسمان‌خراشی تازه‌ساز. «آیریس» (با بازی برک بسینجر) همراه با نامزدش «پاول» (مکس لوید-جونز) در مراسمی شرکت می‌کند که قرار است جشن و خوشی باشد؛ رقص، شامپاین و حتی پیشنهاد ازدواج. آیریس نیز با خبری خوش پاسخ می‌دهد: باردار است. اما در جهانی که مرگ در کمین است، حتی یک سکه‌ی بی‌اهمیت می‌تواند آغازگر یک فاجعه‌ی مهیب باشد.

به‌دلیل ضعف زیرساخت و رشته‌ای از حوادث ناگوار، فاجعه‌ای رخ می‌دهد و صدها نفر، از جمله آیریس و فرزند متولد نشده‌اش جان می‌بازند. درست وقتی انتظار داریم فیلم به صحنه‌ی پیش‌آگاهی برگردد، ناگهان به زمان حال کات می‌خورد و قهرمان داستان، «استفانی» (کایتلین سانتا خوانا) را می‌بینیم که از خواب در کلاس دانشگاه با فریادی بیدار می‌شود؛ کابوسی وحشتناک، که بیش از خواب به واقعیت نزدیک است.

نقد فیلم Final Destination: Bloodlines

میراثی مرگ‌بار و رازهای خانوادگی

در ادامه‌ی داستان متوجه می‌شویم که آیریس (این‌بار با بازی گابریل رز) مادربزرگ استفانی‌ست؛ زنی که خانواده‌اش او را طرد کرده‌اند، چون سال‌ها در ترس از مرگ زندگی می‌کرده و مدام هشدار می‌داده که مرگ به دنبال او و خانواده‌اش است. استفانی اما حالا باور دارد که مادربزرگش درست می‌گفته: آیریس نباید زنده می‌می‌مانده، و از آنجا که سرنوشتش تغییر کرده، تمام نسل بعدی محکوم به مرگ‌اند.

پس از مرگ‌های دلخراش و زنجیروار در خانواده، استفانی به همراه برادرش «چارلی» (تئو بریونز)، مادرش «دارلین» (ریا کیلستد) که سال‌ها پیش آن‌ها را ترک کرده بود، و دیگر بستگان، تلاش می‌کنند تا قبل از آنکه نوبت به آن‌ها برسد، مرگ را شکست دهند.


زمانی برای کند شدن، اما نه بی‌دلیل

فیلم برای معرفی شخصیت‌ها، پیشینه‌ی خانوادگی و نقطه‌ی شروع، زمان نسبتاً زیادی صرف می‌کند؛ اما وقتی داستان به جریان می‌افتد، ما با یکی از متفاوت‌ترین آثار این فرنچایز روبه‌رو هستیم. برخلاف قسمت‌های قبلی که اغلب پر از نوجوانان کلیشه‌ای و نچسب بودند، این‌بار تمرکز بر یک خانواده است؛ تغییری خوشایند و هوشمندانه که بار احساسی فیلم را بیشتر کرده است.

در نقد فیلم Final Destination: Bloodlines باید به این نکته اشاره کرد که شخصیت‌پردازی در این قسمت، به طرز ملموسی قوی‌تر است. برخلاف گذشته، تماشاگر نه‌تنها با استفانی، بلکه با کل خانواده همذات‌پنداری می‌کند؛ روابط پیچیده میان اعضای خانواده، مرگ‌های احتمالی را سنگین‌تر و تلخ‌تر جلوه می‌دهند.

فیلم Final Destination: Bloodlines

خشونتی چشم‌گیر، همان‌طور که از فرنچایز انتظار می‌رود

در نقد فیلم Final Destination: Bloodlines باید پذیرفت که هیچ‌کس به امید تحلیل‌های روان‌شناختی یا درام‌های عاطفی سراغ این مجموعه نمی‌آید. مخاطب آمده تا ببیند مرگ چگونه می‌تواند با خلاقیتی سادیستی، شخصیت‌ها را از بین ببرد — و Bloodlines در این زمینه نه‌تنها کم نمی‌آورد، بلکه یکی از بهترین‌های فرنچایز است.

صحنه‌ی فاجعه‌ی ابتدایی فیلم، گرچه با CGI سنگین و فضای بیش از حد دیجیتالی ارائه شده، پس از چند لحظه قابل پذیرش می‌شود؛ چرا که هدف صرفاً سرگرمی‌ست، نه واقع‌گرایی خالص. اما جایی که مرگ به‌صورت تدریجی و هدفمند وارد می‌شود، خشونت و گور به سطحی تازه می‌رسند. برخی از مرگ‌ها چنان شوکه‌کننده هستند که شاید تنها صحنه‌ی ژیمناستیک قسمت پنجم بتواند از نظر اثرگذاری روانی با آن‌ها رقابت کند.


صحنه‌ی باربیکیو و هنر خلق تعلیق

یکی از صحنه‌هایی که کاملاً در ذهن می‌ماند، همان صحنه‌ی باربیکیو است که در تریلر هم دیده شده بود. تکه‌ای کوچک از شیشه‌ی براق و یک ترامپولین کوتاه، به لطف کارگردانی دقیق استاین و لیپووسکی، به سلاحی مرگبار تبدیل می‌شوند. آن‌ها به‌خوبی می‌دانند چند بار باید مخاطب را گول بزنند تا ضربه‌ی نهایی، با بیشترین تأثیر وارد شود.

در نقد فیلم Final Destination: Bloodlines، باید گفت این اثر بیش از هر زمان دیگری با ذهن بیننده بازی می‌کند؛ هر بار که فکر می‌کنید می‌دانید قرار است چه کسی بمیرد، فیلم به‌طور ناگهانی همه‌چیز را تغییر می‌دهد — درست مانند فریب‌های ناگهانی در دنیای ورزش، که حمله از جایی کاملاً غیرمنتظره آغاز می‌شود.

بررسی فیلم Final Destination: Bloodlines

بازی با افسانه‌ها و عمیق‌تر شدن مضمون

جدا از خشونت و صحنه‌های خونین، دیدن اینکه فیلم بالاخره تصمیم می‌گیرد با افسانه‌ها و تاریخچه‌ی فرنچایز بازی کند، لذت‌بخش است. ارجاعات هوشمندانه به مرگ‌های آشنا (مثل ترس همیشگی از رانندگی پشت کامیون‌های چوب‌بر) در اینجا وجود دارد، اما این فقط ظاهر ماجراست.

Bloodlines از نظر مفهومی، شاید تماتیک‌ترین قسمت مجموعه باشد. مضامینی مثل تروماهای نسلی، اخلاقیات در مواجهه با مرگ، و انتخاب بین مبارزه یا پذیرش، به‌شکلی پخته‌تر در این فیلم پرداخت شده‌اند. فیلم لزوماً به پاسخ‌های عمیق یا فلسفی نمی‌رسد، اما لایه‌هایی به آن اضافه می‌کند که قسمت‌های قبلی از آن بی‌بهره بودند.


یک دنباله‌ی مستقل و قابل احترام

در نهایت، نقد فیلم Final Destination: Bloodlines نشان می‌دهد که این اثر نه‌تنها به گذشته‌ی فرنچایز ادای دین می‌کند، بلکه به‌عنوان دنباله‌ای مستقل و درعین‌حال ریبوتی خلاقانه، می‌ایستد. بدون اینکه بیش‌از‌حد متکی به آنچه پیش از این آمده باشد، روایت خودش را تعریف می‌کند — و آن را با لحنی آشنا اما پخته‌تر به مخاطب ارائه می‌دهد.

آیا این فیلم اثری ماندگار در ژانر وحشت خواهد بود؟ شاید نه. اما چیزی که ارائه می‌دهد، همان چیزی‌ست که طرفداران انتظارش را دارند — و گاهی، همین کافی‌ست.

تونی تاد و وداعی درخور با اسطوره‌ی ترس

فیلم Final Destination: Bloodlines

در نقد فیلم Final Destination: Bloodlines، شاید مهم‌ترین نقطه‌ی قوت آن، نه یک صحنه‌ی مرگ، بلکه لحظه‌ای آرام با حضور تونی تاد در نقش ویلیام بلادورث باشد. در مجموعه‌ای که به بازی‌های متوسط و دیالوگ‌های کلیشه‌ای شهره است، این فیلم فرصتی فراهم می‌کند تا با یکی از نمادهای همیشگی فرنچایز خداحافظی کنیم — و چه وداعی شکوهمندتر از این.

تاد در یکی از بهترین سکانس‌های فیلم، بدون نیاز به حتی یک قطره خون، قدرت بازیگری‌اش را به نمایش می‌گذارد. استاین و لیپووسکی در کارگردانی این سکانس به‌خوبی از تاد تجلیل می‌کنند و آخرین حضور او را به پل ارتباطی میان تمام مفاهیم و لایه‌های فرنچایز تبدیل می‌سازند. این لحظه نه‌تنها احساسی، بلکه بی‌نهایت معنادار است؛ گویی با یکی از اسطوره‌های ترس در سینما، به احترام، خداحافظی می‌کنیم.


بازی‌ها: از ناامیدی تا نقطه‌ی درخشان

در بخش بازیگری، نقد فیلم Final Destination: Bloodlines نشان می‌دهد که با ترکیبی نابرابر مواجهیم. کیتلین سانتا خوانا در نقش اصلی یعنی استفانی، متأسفانه یکی از ضعیف‌ترین اجراهای فیلم را ارائه می‌دهد. حالت چهره‌ی او در کل فیلم تقریباً تغییری نمی‌کند و بازی بیش از حد اغراق‌شده‌اش باعث می‌شود حتی در لحظاتی که مخاطب باید با او هم‌ذات‌پنداری کند، دچار تردید شود.

در مقابل، ریچارد هارمون در نقش اریک، پسرعمه‌ی طناز استفانی، با طنازی خاص و نگاهی طنزآمیز به رخدادهای تلخ اطرافش، لحظاتی از تعادل را به داستان می‌آورد. گرچه شخصیتش کمی دیر متقاعد می‌شود، اما انکار او آن‌قدر جذاب است که به پادزهر مناسبی برای اضطراب دائمی بازی خوانا تبدیل می‌شود.


برای چه کسی ساخته شده است؟

نقد فیلم Final Destination: Bloodlines

این فیلم بدون شک برای مخاطب عام یا کسانی که با ژانر وحشت میانه‌ای ندارند ساخته نشده. این فیلم خطاب به همان هوادارانی‌ست که بیش از یک دهه منتظر بازگشت فرنچایز Final Destination مانده‌اند. فیلمی‌ست برای کسانی که می‌خواهند طی ۱۰۷ دقیقه، ضربان قلبشان بارها بالا و پایین برود.

در نقد فیلم Final Destination: Bloodlines باید گفت که این اثر، یکی از تازه‌ترین بازتعریف‌هایی‌ست که در سال‌های اخیر در ژانر ترس دیده‌ایم. فیلم نه‌تنها به ریشه‌های مجموعه وفادار می‌ماند، بلکه با ارائه‌ی لحنی جدید، استخوان‌شکن و خون‌آلود، آن را به شکلی مدرن بازسازی می‌کند.


جمع‌بندی: بازگشتی موفق به ریشه‌ها

در مجموع، Bloodlines نشان می‌دهد که چگونه می‌توان به گذشته ادای دین کرد و در عین حال، چیزی تازه و هیجان‌انگیز آفرید. با وجود ضعف‌هایی در بازی برخی از شخصیت‌ها، لحظاتی از جنس تعلیق، خشونت هدفمند، و پایانی احساسی با تونی تاد، این فیلم توانسته تعادل میان نوستالژی و نوآوری را به‌خوبی حفظ کند.

برای طرفداران قدیمی، این یک بازگشت باشکوه است — و برای علاقه‌مندان تازه‌وارد، فرصتی برای تجربه‌ی یکی از خالص‌ترین آثار ژانر وحشت.

Solid Snake

سالید اسنیک (Solid Snake) شخصیت اصلی و یکی از مهم‌ترین قهرمان‌های مجموعه بازی‌های Metal Gear است که توسط هیدئو کوجیما خلق شد. او یک سرباز افسانه‌ای و مامور عملیات مخفی است که در بیشتر بازی‌ها وظیفه دارد وارد پایگاه‌های دشمن شود، سلاح‌های هسته‌ای یا ماشین‌های جنگی غول‌پیکر به نام Metal Gear را نابود کند و جلوی تهدیدهای جهانی را بگیرد. چند نکته مهم درباره‌ سالید اسنیک: نام واقعی‌: دیوید (David) سازنده‌: کلون ژنتیکی بیگ باس (Big Boss)، یکی از بزرگ‌ترین سربازان تاریخ در داستان بازی. ویژگی‌ها: مهارت فوق‌العاده در مخفی‌کاری، تیراندازی، بقا و استفاده از تجهیزات. شخصیت: کم‌حرف، خونسرد، ولی بسیار هوشمند و با اراده. اولین حضور: بازی Metal Gear (سال 1987) معروف‌ترین حضور: Metal Gear Solid (سال 1998 به بعد) که باعث شهرت جهانی او شد. اگر بخواهیم ساده بگوییم، سالید اسنیک ترکیبی از جیمز باند، رامبو و یک نینجای مدرن است. با این تفاوت که همیشه در سایه حرکت می‌کند و کارش نجات جهان است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا